امروز ۹ مرداد سالروز شهادت پاسداری است که فقط ۱۷ سال داشت و در منطقه مهران در عملیات والفجر۳ به شهادت رسید. محمد متولد ۱۷ شهریور ۱۳۴۵ در مشهد بود که حالا ۳۶ سال از فراق او میگذرد. به همت فرهنگسرای پایداری و با حضور راوی دفاع مقدس علیرضا دلبریان به دیدار خانواده شهید «محمد پوستچیان» میرویم. مثل همه خانوادههای شهدا، مهربان، خالص، صبور، ساده و میهماننواز. پدر شهید برایم تعریف میکند: محمد از همان اول انقلاب که اوضاع شهر به هم ریخت، شبها با بچههای مسجد تا صبح مراقب مغازهها و منازل محل بودند و نگهبانی میدادند تا منافقین حمله و غارت نکنند.
محمود پوستچیان توضیح میدهد: هرهفته محل برگزاری دعا در خانه شهدا را با بلندگو در محل اعلام میکرد و آرزویش این بود که یک روز به نام خودش در خانه ما مراسم برگزار شود و بالاخره به آرزویش رسید.
صبور بود و مؤمن
حاجیه خانم منصوره وفادار، مادر شهید هم میگوید: محمد، پسر آرام و متینی بود و هیچوقت از او اذیت و آزاری به یاد ندارم. به خاطر دارم ماه مبارک رمضان بود و روزه به او هنوز واجب نشده بود، اما روزه میگرفت. یک روز به او گفتم، مادرجان هوا گرم است به تو هم که هنوز روزه واجب نیست، گفت، مامان باید روزه بگیرم. در همان گرما و با دهان روزه چندین بار برای خرید بیرون رفت و هیچ اعتراضی نکرد.
خواستهای نداشت
این مادر شهید از روحیه خاص محمد برایم تعریف میکند و میگوید: هیچوقت از من و حاج آقا چیزی نمیخواست. فقط دوران راهنمایی که بود، میدانستیم دوچرخه دوست دارد و برایش خریدیم. یک بار هم وقتی بعد از ۱۵ روز از دوران آموزشی برگشت گفت، یک کت و شلوار سرمهای برایم میخرین؟ پدرش گفت، بله که میخرم. صبح روز اعزام اول غسل زیارت کرد و به حرم رفت، بعد گفت، میخواهد برای خداحافظی به منزل عموهایش برود آن جا هم رفت.
آخرین صدای بوق قطار
مادر شهید از مکان اعزام که آن زمان در میدان سعدآباد شهرمان بود، میگوید و خاطرنشان میکند: بعد به راه آهن برای اعزام رفت. من، همسرم، بچهها و پدرم به راهآهن رفتیم. قدش بلند بود ولی هنوز هفده ساله و برای اعزام سنش کم بود، اما به هرحال کارهای اعزامش را انجام داد و آمد روبوسی و خداحافظی و صدای آخرین بوق قطار که آمد، محمد رفت و همین آخرین دیدار ما شد.
کت و شلوار و آرزوی دامادی
حاجیه خانم از دیدار آخر و حرفهایی که به قول خودش اگر همه چیز را فراموش کند، جملات و خاطرات با محمد را لحظه به لحظه در ذهن و جانش یادگار دارد، میگوید: وقتی با کت و شلوار سرمهای دیدمش، گفتم الهی تو لباس دامادی ببینمت مادر. خجالت کشید و گفت حالا اگر من را توی لباس دامادی ندیدی، دامادی برادرهایم حسن و مهدی را میبینی مادر. خوابش را دیدم با همان کت و شلوار سرمهای و کیفی در دست از پلهها به سمت اتاق عقد میآمد. بعد این خواب دلم آرام گرفت.
۱۵ روز بعد
مادر شهید حالا سکوت میکند و بعد به من میگوید: درست ۱۵ روز بعد ما از تهران میهمان داشتیم و مشغول کارهای پذیرایی و شام و... بودیم. ماشینی از بنیاد آمد اما من درگیر کارها بودم و فقط دیدم به خواهر همسرم برگهای داده شد. هرچه پرسیدم برای چه آمدند، گفت، هیچی. از بنیاد آمده بودند خبر بدهند، اول تصورشان این بود ما خبر داریم و این شلوغی به خاطر آماده شدن مراسم است، وقتی فهمیدند ما اطلاع نداریم، فقط به عمه محمد گفته بودند، محمد شهید شده است و کم کم بعد میهمانی به مادر و پدرش اطلاع بدهید. میهمانی تمام شد، اما انگار هزار نفر به من گفتند که محمد شهید شده است. او از همان شب و دلواپسیهای حس مادرانهاش برایم اینگونه روایت میکند: تلویزیون عملیات والفجر۳ را نشان میداد و محمد گفته بود که اگر نامهام به دستت نرسید، دلواپس نشو. اگر حتی جنازهام نرسید، من والفجر ۳ شرکت میکنم. همان جا حس کردم پسرم شهید شده است. حالا سکوتی در جمع ما برقرار میشود و مادر شهید با بیان آنکه محمد ماندنی نبود و خودش دلش میخواست شهید شود از روایت همرزمان پسرش میگوید: برایم گفتند محمد و همرزمانش ظهر در سنگر بودند و نیرو میخواستند، خودش داوطلب شده است. رزمندههای دیگر میگویند، نرو، حداقل تشنه نرو. یک کمپوت را باز میکنند که بخورد و بعد برود. محمد میگوید، میخواهم اگر شهید شدم تشنه باشم.
«یا مهدی» و دیگر سکوت
حالا پدر شهید هم بیان میکند: محمد میرود و نمیآید. بچههای سنگر به سراغش میروند و میبینند ترکش به پیشانی او اصابت کرده و از خاکریز روی خاکها به پایین افتاده است. هم سنگریهایش سعی میکنند خون پیشانیاش را بند بیاورند. هنوز محمد نفس میکشید و دوستانش گفتند، محمد سه بار گفته «یا مهدی» و دیگر سکوت. مادر میگوید: خبر را به من دادند. محمد دلش میخواست برایش دعا خوانده شود. همیشه در دوران جنگ دوشنبهها و پنجشنبهها مراسم تشییع شهدا بود، اما فقط همان دفعه ۷۲ شهید را آوردند و جمعه مراسم تشییع انجام شد. به من گفتند، میتوانیم در صحن دفنش کنیم و برای من که آن زمان بچه کوچک داشتم حرم بهتر بود تا راحت بر سر مزار پسرم بروم، اما پسرعمهاش گفت، محمد در راهآهن گفته اگر به شهادت رسیدم، دلم میخواهد در خیل شهدا دفن شوم و بنا به خواستهاش در بهشت رضا آرام گرفت.
به آرزویش رسید
او ادامه میدهد: گریه میکردم و همه میگفتند گریه نکن. پسرت رنگ و رویش نورانی است و خوشا به سعادتش. آن زمان منزلمان سمت راهآهن بود. مدرسه و کوچههای منتهی به خانهمان را فرش کردند و دعای کمیل باشکوهی برگزار شد. برادرم که تازه از اتریش آمده بود دعای کمیل را با تفسیر معنیاش خواند. همان طور که خودش میخواست برایش در خانهمان که نه در محله و مدرسهاش دعای کمیل خواندند.
قدردانی از جنس یادآوری
به رسم ادب و احترام مانند هرهفته به همت بچههای فرهنگسرای پایداری که خود را خادم شهدا میدانند هدیهای تهیه میشود و در سالروز شهادت بچههایی که بی ادعا رفتند تا امروز آرامش سرزمینمان پا برجا بماند، به سراغ والدین شهدا میرویم تا بگوییم احترامتان واجب و قدردان و به یاد شما هستیم.
منبع: روزنامه قدس
انتهای پیام/
نظر شما